در ادامهی
۴۲. خندهدارترین کارهایی که توی مدرسه/دانشگاه انجام دادیم؛ حالا یا ضایع شدیم یا نشدیم و خفن بوده.
امروز آخرین روز امتحانات بود و من، دیگر رسماً یک غیر دانشآموز محسوب میشوم. بیست روز را در برزخ کنکوریبودن میگذارنم، و نهایتاً تبدیل میشوم به یک بیکارِ شاید علاف. بعدترش هم اگر خدا خواست دانشجوی شاید بیکارِ شاید علاف. کلاً پتانسیل علافیت را در خودم بالا میبینم. بگذریم. چند وقت پیش به دوستم میگفتم که حسرت سه روز اخراج موقت ناقابل روی دلم مانده.
الان خیلی سوسکی دارم مقدمهچینی میکنم تا چالش شمارهی چهلودو را بپیچانم. عرض میکردم. از آنجایی که حافظهام بیکار و علاف شده و دیگر چیزی را به خاطر نمیآورد، در گروه دوستانم اعلامیه زدم که خونهدار و بچهدار زنبیلو بردار و بیار. اما هیچکدام خانهدار و بچهدار نبودند. پس مسخرهبازی را کنار گذاشتم و گفتم سفرهای پهن است، بیایید و هر چه خاطرهی خندهدار از مدرسه یادتان است بریزید وسط ببینم. نه که بگویم هیچی نریختند وسط و سفرهمان خالیتر از جیبمان و پاکتر از دلمان بود؛ نه! ولی خب گفتنیهاشان قابل گفتن نبود. متوجه عرایض بنده هستید؟ وگرنه ما هر روزمان در مدرسه با جامهدریدن از شدت خنده همراه بود. منتها تعریفکردنشان نیازمند مقدار زیادی سانسور است.
شما هم که دوست ندارید بگویم مثلاً فلان روز فلانی با فلان رفت در فلان فلانی و فلانی فلان کار را کرد. یا مثلاً فلانی فلان قسمت فلان شعر را فلان طور خواند و فلان شد. یا اینکه فلان روز که داشتیم در مورد فلان چیز حرف میزدیم، فلانی آمد و فلان کار را کرد که فلانمان فلان. یک بار هم فلانی که داشت از فلان جا رد میشد همه فلان کار را کردند و فلان.
شاید بتوانم از آن دوتا دعوایی که با سالپایینیها داشتیم بگویم که خب برای خودمان خندهدار است. برای شما نهایتاً یک چهرهی پوکرطور به دنبال داشته باشد.
یا از آن فوتبال بازیکردن در حیاط مدرسه با راهنماییها بگویم که باعث شد آن راهنماییهای بیچاره نوموخوام»گویان به دفتر بروند و شکایت کنند که چرا فلانی بهجای توپ خودمان را هدف گرفت و با مخ خوردیم زمین و شلوارمان پاره شد و تازه بهمان فلان فحش را هم داد؟».
حتی میتوانم از آن سانسور تاریخیام برایتان بگویم و تعریف کنم که یک روز سر کلاس مطالعات داشتیم با معلم یک فیلم ترسناک از بلاد کفر میدیدیم که من مسئول سانسور بخشهای بلاد کفریاش بودم. یک جا که شخصیتها فاصلهشان کم و کمتر میشد آمدم مثلاً بزنم جلو، محاسباتم اشتباه شد و دقیقاً وسط صحنه را آوردم. شما هم بیستتا کله را تصور کنید که از شرم معلم یکهو رو به دیوار شدند. بعد هم دقایقی نصیحت که از این صحنهها نبینید و ال و بل.
شکاندن تخم مرغ در روز معلم هم که خاطرهی مشترک اکثر دانشآموزان است.
تقلبهای مسخره هم داشتیم که خب بدآموزی دارد. تقلب زشت است. عیب است. اما خب، جزء جداییناپذیر ایام مدرسه هم هست. مثلاً یکبار که سعی داشتم به یکی بگویم گوهر شکر عطایت سفتن» کنایه از شکرگزاری خداست، بهخاطر ناموفقبودن لبخوانیها و اینها، مجبور شدم دستهایم را دعاطور بگیرم و عملی نشانش دهم. همان لحظه هم با معلم چشمدرچشم شدم و گمان کنم صحنهی شکرگزاری یک دانشآموز وسط امتحان، برایش صحنهی غریبی بود.
یکبار آمدیم سر امتحان زبان جمعی تقلب کنیم ولی متاسفانه فقط یک چیزی از شیوههای تقلب بیستنفره شنیده بودیم و در عمل کمی لنگ میزدیم. جانم بگوید برایتان امتحان تستی بود و قرار بود گزینههای یک، دو، سه و چهار را با رمزهای آسونه، خیلی آسونه، سخته و خیلی سخته» برای هم بگوییم. اوایلش خوب بود. هر از گاهی یکی میگفت خانوم این سوال پنج منظورش چیه؟» و به بقیه نشان میداد جوابش را میخواهد. یکی هم که میدانست مثلاً میگفت خیلی آسونه که!» و همه گزینهی دو را علامت میزدند. کمی که گذشت، هم سوالات دانشآموزان بیشتر شد، هم بین علما اختلاف افتاد. مثلاً یکی فلان سوال را میپرسید، من از این گوشهی کلاس میگفتم خیلی سخته!»، بغل دستیام میگفت وا! خیلی آسونه که»، دیگری از ردیف جلو میگفت نه باباااا سخته» و ما مشغول میشدیم و سر کیفیت آن سوال بحث میکردیم. راستش را بخواهید در نگاه معلممان دور از جان او و ما و شما، یک خر خودتونین» خاصی موج میزد؛ اما به رویمان نیاورد.
نمیدانم کشرفتن وسایل جشن سالبالاییها و بعدش لورفتنمان جزء کارهای خندهدار محسوب میشود یا نه، اما این تجربه را هم داشتیم.
یکبار هم نمیدانم چرا اما دریای شیر در کلاس راه انداخته بودیم. عهد دقیانوس که شیر پخش میکردند در مدارس، به خودمان آمدیم دیدیم کف زمین سفید سفید است. حتی روی میز معلم هم. اکثر بچهها به دفتر کشیده شدند جز عامل اصلی این داستان. چطور قسر در رفت، باز هم نمیدانم.
کریهای فوتبالی با دبیران را که شما هم حتماً داشتهاید. و حتماًتر روز معلم یا همچین مناسبتی، همکلاسی شدیداً پرسپولیسیتان برای دبیر شدیداً استقلالیتان پرچم پرسپولیس را هدیه آورده. اگر نه، باید بگویم قیافهی معلم خیلی دیدنی میشود. خیلی.
ما سلطان ماژیک مدرسه هم بودیم. دفتر در دادن ماژیک به کلاسها خیلی خساست به خرج میداد. تا لاشهی تجزیهشدهی قبلی را که زبان باز کرده و میگوید به اماااام زماااان دیگه جوهر ندارم» تحویلشان نمیدادی، دست در کیسهی همایونی نمیبردند. ما هم که از این استبداد درباریان به ستوه آمده بودیم، خودکفایی در پیش گرفتیم و نان بازوی خودمان را خوردیم. از کلاسهای دیگر ماژیک برمیداشتیم و نیازهای خودمان را اینگونه تامین میکردیم. در راهروی مدرسه قدم میزدیم، یکهو همه متفرق میشدیم. به ثانیه نکشیده برمیگشتیم کنار هم و در جیب هرکداممان یکی-دوتا ماژیک جا خوش کرده بود. از آنجایی که انسان هر چه بیشتر به دست بیاورد، بیشتر هم میخواهد، یک روز به خودمان آمدیم و دیدیم یک کیسهی پر ماژیک داریم. قرار بود روز آخر مدرسه، کیسه را بگذاریم دم در دفتر و فرار کنیم. صحنهی جذابی خلق میشد، اما خب کرونا آمد و نفهمیدیم آخرین روز، چه روزی است. پس مجبور شدیم مثل بچهی آدم ماژیکها را تحویل بدهیم و مستقیماً چشمان از تعجب گردشدهی معاونمان را ببینیم.
یک اشارهی ریز هم به این میکنم که سال هفتم بچهها با گچ راهی زیرپله میشدند و فاز معتادها را میگرفتند و خیلی بازش نمیکنم. خدایی حرکت خیلی ضایعی بود.
یکبار هم از مسابقهی سرود برگشته بودیم و میخواستیم کلاس شیمی را بپیچانیم. همه دفتر و دستک را جمع کردیم و رفتیم طبقهی چهارم که همهی کلاسهایش خالی بود به این خیال که دبیر شیمی بیاید ببیند نیستیم و برود. انگار رفتهایم خانهاش خالهبازی. باید بودید و میدیدید چگونه همه از پنجره آویزان بودیم که ببینیم آیا ماشین دبیرمان هست یا نه. جیغ و داد و دعوا و تغییر نقشه و همهی اینها هم سر جایش. یکی از دوستانم از این صحنهها فیلم گرفته و همهاش چیزی جز جیغ و داد نیست. ما خیلی مقاومت کردیم. حتی ساکت شدیم و خداخدا کردیم کسی نفهمد این بالاییم تا کلاس کنسل شود. اما فایده نداشت. دست از پا درازتر برگشتیم به کلاس و چندتا متلک و حرف هم از دبیر شیمیمان شنیدیم.
بگذریم. خیلی طولانی شد و اینهایی که تعریف کردم نهتنها خندهدارترین اتفاقات نبودند، بلکه اصلاً خندهدار هم نبودند. نمکِ نداشتهی این پست را به بانمکی خودتان ببخشید و بگذارید یک گوشه با درد خودم بسوزم و بسازم که چرا یکبار هم محض رضای خدا اخراج موقت نشدهام.
شاید برایتان جالب باشد بدانید پنج سال پیش، این موقع، چند روز بعد از عید فطر بود. شاید هم برایتان جالب نباشد که بدانید؛ ولی خب بود. یعنی چه جالب باشد، چه نباشد، اصل قضیه ثابت میماند. مانند فیثاغورس. اگر یادتان باشد، تخصص من فیثاغورس است. اگر هم یادتان نباشد، باز تخصص من فیثاغورس است. در فیثاغورس نمیتوانید بگویید من دوست ندارم اضلاع مثلث قائمااویهام 3-4-5 باشد. بهجایش 3-6-6اش کنید. فیثاغورس ناراحت میشود. الان هم نمیتوانید بگویید من دوست دارم شانزده تیر 1395 چند روز بعد از عید قربان باشد. متوجه عرایض بنده هستید؟
حالا چرا گیر دادهام به آن روز؟ سوال زیبایی بود. سوال زیبا، جواب زیبا میطلبد. چرا که هر چیز که در جستن آن مان نباران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کلاچی. کلاً امروز در حال دادن جوابهای زیبا هستم. مثلاً از صبح شونصد و شصتاد نفر ازم پرسیدهاند چرا عکس فلانی را گذاشتهام روی پروفایلِ همیشه تلگرامم. واقعاً انتخابِ عکس دوستم برای پروفایل انقدر عجیب است؟
برگردیم به بحث خودمان. روزی از روزها که اتفاقاً بعد از عید فطر بود، یک دختری به نام نرگس، تصمیم گرفت بگذارد. چه چیزی را؟ پستی را. تا قبل آن روز جمعتان جمع بود، ولی گلتان کم بود. من که آمدم، گلتان هم آمد. میدانم دارم زیادی خودم را تحویل میگیرم. ببخشید جو که بگیردم دیگر ول نمیکند، مگر با گلوله.
عرض میکردم. آن روز فکرش را نمیکردم آن وبلاگ ماندگار شود و مانند قبلیها رها نشود به امان خدا. فکر نمیکردم زمان بگذرد، از دوران "وبلاگ خوبی داری، به منم سر بزن" عبور کنم، انواع و اقسام حبابهایی را که میترکانی و قلب میپاچد روی سر و صورتت را بگذارم، قالبهای سهستونهی پیچک را درو کنم، وبلاگ بخوانم و مرا بخوانند و با آدمهایی از جنس خودم آشنا شوم و با خیلیهایشان تا همین الانِ الان هم ارتباط داشته باشم. حتی فکرش را نمیکردم جز بلاگفا، سر به سایر سرزمینها هم بزنم و نگذارم هیچوری از دستم در امان باشد.
خلاصه که وبلاگ(ها) شاهد بزرگشدن من بودند و چیزهای زیادی را مدیونشان هستم. نرگسی که در وبلاگ، صفحهها را خطخطی میکند، دیروز پنجسالش را تمام کرد و وارد ششسالگی شد. از آنجایی که نیمهاول است، باید بفرستمش مدرسه بلکه سوادِ نوشتن پیدا کند و بشود حتی بااغماض و اهمال و اخطار و افطار و اشکال و انکار و احتکار و انسداد و افتخار و اشتغال و افتَعَلَ یَفتَعِلُ اِفتِعال، به او بگوییم "وبلاگنویس".
فرزندانم! میخواهم نصیحتتان کنم. نفری یک چوب بیاورید، بشکنید. شکست. دو چوب بیاورید، بشکنید. شکست. سه چوب بیاورید، بشکنید. شکست. چهار چوب بیاورید، بشکنید، شکست. پنج چوب بیاورید، بشکنید. شکست. شش چوب بیاورید، بشکنید. شکست. هفت چوب بیاورید، بشکنید. شکست. هشت چوب بیاو. جان؟ بس است دیگر؟ بله درست میفرمایید. نتیجهی اخلاقی این میشود که هر وقت چیزی به ذهنتان خطور کرد و با خودتان گفتید کاش اینو پستش کنم»، دستدست نکنید با کله بیایید بنویسیدش. وگرنه مانند الانِ من میشوید که دو روز پیش خواستم پستی بگذارم اما چند ساعت از زمانی که ایدهاش به ذهنم رسید گذشت و هم تنبلیام آمد، هم دیگر چیزی از موضوع را به خاطر نمیآوردم. بعدش هم مجبور میشوید مثل من سه خط چرتوپرت اول پست سرِ هم کنید تا نوشتنتان بیاید و بتوانید ستارهتان را روشن نگه دارید. مایی که هیچجای آسمان ستارهای نداریم و اصلاً آسمانمان ستاره ندارد، دلمان به همین ستارهی بیان خوش است. شاید هم برای همین باشد که از بعدِ کنکور روندِ وبلاگخواندنم کند شده است و هر چه میخوانم، باز هم ستارهی روشن دارم. جذاب نیست؟ من ستارههایی را دارم که بقیه ندارند. در حالی که ستارههای آسمان را همه دارند. میدانید مثل چیست؟ چند شب پیش به این فکر میکردم که زندگی برای انگلیسیها چقدر سخت است. مثلاً وسط بازی انگلیس و ایتالیا، اگر یکی از بازیکنان انگلیس فحش میداد، احتمالاً داور، بازیکنان ایتالیا، و تماشاچیان تیزبینی که از شبکهی جامِ جم ما را همراهی میکنند، میفهمیدند فحش داده و بد میشد. اما اگر یکی از ایتالیاییها از کنار یک انگلیسی رد میشد و با لبخند ملیح، فحش رکیکی میداد، احتمال اینکه بقیه بفهمند خیلی کم بود و ممکن بود حتی آن انگلیسیِ از همهجا بیخبر هم سرش را به نشانهی احترام تکان دهد. متوجه منظورم میشوید؟ از مصائبِ بینالمللیبودن. این هم میدانید مثل چیست؟ مثل آن دیالوگ سریال پژمان که میگفت: الان اینجا ایرانه؛ ولی برای این (به بازیکن خارجی اشاره میکند) اینجا خارجه. یعنی اینجا هم ایرانه هم خارجه! یعنی ما هم ایرانیایم هم خارجی. ولی من خارجم بودما! اونجا اینجوری نیست. اونجا همه خارجیان! هیچکدوم ایرانی نیستن! اینه که ما رو خاص میکنه!» میدانید این دیالوگ مثل چیست؟ مثل دوست من که دوست داره با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه، دوست بشه. اما خب از من میشنوید هیچوقت دوستهایتان را با هم دوست نکنید. نمیدانم چرا. یعنی تجربهی مشابهی ندارم فقط چون دیدم همه میگویند گفتم من هم بگویم که جا نمانم. به هر حال بقیه یک چیزی میدانند که میگویند. هر چند، من آنقدر اسکل هستم که تا همهچیز را خودم تجربه نکنم و دهنم صاف نشود و به چیز نروم، برایم درس عبرت نمیشود. حالا بقیه هی درِ گوشم حرف بزنند و سعی کنند به راه راست هدایتم کنند. میدانید مثل چیست؟ نمیدانم. واقعاً نمیدانم. هیچکدام از چیزهایی که در پست گفتم هم شبیه مثالهای بعدیاش نبود اما من بهزور ربطشان دادم. دیگر ربطدانم تمام شد. بروید خودتان بگردید و پست را در ذهنتان ادامه دهید. اینجا خوانندهسالاری حاکم است در حالی که وبلاگ من است و همهی حرفهای من درست است. تا پست بعدی و آموزههای بعدی، خدا یار و نگهدارتان. دیری دی دین.
درباره این سایت